کد مطلب:275236 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:259

قصه مقدس اردبیلی
مقدس اردبیلی را شاگردی بود در نهایت فضل و ورع این شاگرد نقل می كند كه مرا حجره ای بود كه از آن قبه شریفه امیرالمومنین علیه السلام دیده می شد شبی پس از آن كه از مطالعه خود فارق شده - بودم در حالی كه بسیاری از شب گذشته بود از حجره بیرون شدم و به طرف حضرت نظاره نمودم ناگاه مردی را دیدم كه در سیاهی شب به طرف حرم می آید با خود گفتم شاید دزد باشد پس از منزل خود بیرون - آمدم و رفتم به نزدیكی او - و او مرا نمی دید - پسر



[ صفحه 98]



رفت به نزدیكی در حرم مطهر و ایستاد پس دیدم - قفل را كه افتاد و در برای او باز شد و در دوم و سیم به همین ترتیب و مشرف شد بر قبر شریف پس سلام كرد و از جانب قبر مطهر سلام بر او رد شد پس شناختم آواز او را كه سخن می گفت با امام علیه السلام در - مسئله علمیه. آن گاه بیرون شد از شهر و متوجه شد به سوی كوفه پس من از عقب رفتم - و او مرا نمی دید - پس چون رسید به محراب مسجدی كه امیرالمومنین - علیه السلام در آن محراب شهید شده بود شنیدم او را كه سخن می گوید با شخصی دیگر در همان مسئله پس برگشت و من از عقب او برگشتم - و او مرا نمی دید. پس چون رسید به دروازه ولایت صبح روشن شده بود پس خویش را بر او ظاهر كردم و گفتم یا مولانا من بودم



[ صفحه 99]



با تو از اول تا آخر پس مرا خبر ده كه شخص اول - كی بود كه در قبه شریفه با او سخن می گفتی و شخص دوم كی بود كه با او سخن می گفتی در كوفه. پس عهدها گرفت از من كه خبر ندهم به سر او تا آن كه وفات كند پس به من فرمود: ای فرزند من مشتبه می شود بر من بعضی از مسائل پس بسا شب بیرون می روم نزد قبر امیر - المومنین علیه السلام و در آن مسئله با آن جناب تكلم می نمایم و جواب می شنوم و در این شب حواله فرمود مرا به سوی صاحب الزمان علیه السلام فرمود: كه فرزندم مهدی امشب در مسجد كوفه است پس برو به نزد او و این مسئله را از او سوال كن. و این شخص مهدی علیه السلام بود.



[ صفحه 100]